شب، آرام و سنگین، بر سامرا سایه افکنده بود. ستارگان، بیتابانه از پس پردههای ابری به زمین مینگریستند، گویی که خود نیز منتظر بودند؛ منتظر لحظهای که تاریخ در آن دگرگون میشد. آسمان، زمینی را نظاره میکرد که در آن، دستهای ستم و خفقان بر گرداگرد خانهای کوچک اما نورانی گسترده شده بود. در دل این ظلمت، امام حسن عسکری علیهالسلام، مردی تنها و غریب، با نگاهی پر از اسرار به آینده مینگریست. نگاهش به فراتر از مرزهای زمان دوخته شده بود، به جایی که نور امید و نجات میدرخشید؛ نوری که قرار بود در همان شب ظلمانی، در آغوش انتظار تولد یابد.
حکیمه خاتون، عمه بزرگوار امام، در کنار امام حسن عسکری علیهالسلام نشسته بود. دلش بیتاب بود، اما نگاه امام، آرامشی بینهایت را در خود نهان داشت. او میدانست شبی که در آن قرار داشت، تنها شبی دیگر از تاریخ نبود؛ این شب، شبی بود که وعده هزاران ساله، در نهایت به حقیقت میپیوست.
زمان آرام میگذشت، و ناگهان لحظهای فرا رسید که جهان در انتظارش بود؛ لحظهای که گویا آسمان و زمین برایش متوقف شده بودند. نوری از آسمان بر زمین تابید، نوری که نه تنها سامرا، بلکه تمامی آفرینش را روشن کرد. امام مهدی عجلالله تعالی فرجه متولد شد، فرزندی از جنس نور، وارث نوری که سالها پیش در کلام پیامبر اعظم صلیاللهعلیهوآله وعدهاش داده شده بود.
اما این نور باید پنهان میماند، همچون گنجی که در دل تاریکی حفظ میشود. امام حسن عسکری علیهالسلام با چشمانی لبریز از عشق و امید، فرزند خود را در آغوش گرفت؛ فرزندی که قرار بود روزی جهان را از ظلم و بیعدالتی رهایی بخشد. قلب او، با هر لحظهای که میگذشت، به آرامی اما به عمیقترین شکل ممکن، به مأموریت الهی خویش نزدیکتر میشد.
اما سرنوشت، تقدیری سخت و دشوار را برای امام حسن عسکری علیهالسلام رقم زده بود. روزهای او کوتاه و پر از غم بود، و تقدیر، تنها اندک زمانی برای او باقی گذاشته بود تا شیعیانش را آماده کند. و سپس، آن روز شوم فرا رسید. روزی که سامرا در سکوت و اندوه فرو رفت، روزی که پرچمهای سیاه عزا بر فراز شهر برافراشته شد؛ روز شهادت امام حسن عسکری علیهالسلام.
شیعیان، غمزده و اشکبار، در خانه امام گرد آمدند تا بر پیکر پاک ایشان نماز بخوانند. اما در میان این جمع، برادر ناتنی امام، جعفر کذّاب، قدم به جلو گذاشت. او با فریبی بیرحمانه قصد داشت امامت را به ناحق به دست گیرد، اما ناگهان، از میان جمع، کودکی جلو آمد؛ کودکی با چهرهای نورانی و چشمانی که تمام جهان را در خود داشت. این کودک، امام مهدی عجلالله تعالی فرجه بود، فرزندی که هنوز دستانش از نور ولادتش میدرخشید. او با گامهایی محکم به سمت جعفر رفت و با صدایی آسمانی فرمود: “من سزاوارترم که بر پیکر پدرم نماز بخوانم.”
اشک در چشمان یاران امام حلقه زد. این لحظه، لحظهای بود که تاریخ متوقف شد. همه با چشمانی خیس از شوق و حیرت، به نماز ایستادند و با امام کوچکشان، نماز بر پیکر پاک امام حسن عسکری علیهالسلام گزاردند. اما این کودک، پس از نماز ناپدید شد؛ غیبتی که هنوز دلها را در آتش انتظار میسوزاند.
امشب، شب تولد امید بود؛ شبی که ستارهای از غیبت طلوع کرد. امام حسن عسکری علیهالسلام رفت، اما نوری در جهان باقی گذاشت که هرگز خاموش نخواهد شد. نوری که هنوز قلبها را گرم میکند و اشکها را جاری میسازد. شیعیان در غم شهادت امام، اما با قلبی لبریز از انتظار، به دنبال فرزندی بودند که روزی بازخواهد گشت تا عدالتی ازلی را به جهان بازگرداند.
این داستان، داستان عشقی است که هرگز نمیمیرد؛ داستان مردی که در تاریکترین شب، نوری بیپایان را به جهان هدیه داد، و فرزندی که روزی خواهد آمد و جهان را از خواب بیعدالتی بیدار خواهد کرد.