مسابقه تولید آثار رسانه ای با موضوع مثل مادر

تصویر

رتبه اول

رتبه دوم

هنرمند: فاطمه سادات موسوی

رتبه سوم

هنرمند: هدی وثوق

صوت

رتبه اول

هنرمند: حدیث صمدنژاد

رتبه دوم

هنرمند: امیر حسنلو

رتبه سوم

هنرمند: فائزه شفیعی

ویدئو

رتبه اول

رتبه دوم

رتبه سوم

متن

رتبه اول

هنرمند: فاطمه اسلام‌ پناه
**عنوان: بانوی همدان** **ژانر: حماسی _ تاریخی** **خلاصه داستان:** *بانوی هَمْدان*، داستان حماسی و تاریخی زندگی سوده بنت عماره، بانوی شجاع قبیله‌ی هَمْدان است که برای دفاع از مردمش و برقراری عدالت، در برابر ظلم حکومت معاویه ایستادگی می‌کند. او که از پیروان وفادار امام علی (ع) و عاشق عدالت و حق‌جویی است، در سفری پرخطر به شام می‌رود تا از ستم کارگزار معاویه بر قبیله‌اش شکایت کند. سفر سوده، سفری است که از یادآوری ارزش‌های ولایت و آزادگی لبریز شده و در پایان، پیروزی‌اش بر معاویه، تجسمی از استقامت و ارادت او به ولایت می‌شود. — ### پرده اول: آغاز ظلم و بحران در هَمْدان فیلم با نمایی از زندگی ساده و آرام مردم قبیله‌ی هَمْدان آغاز می‌شود، در دورانی که تحت حمایت و عدالت حضرت علی (ع) زندگی می‌کردند. آرامش اما دوام نمی‌آورد؛ با شهادت حضرت علی (ع) و به قدرت رسیدن معاویه، ظلم و بی‌عدالتی در سرزمین‌های اسلامی فراگیر می‌شود. بسر بن ارطات، کارگزار معاویه در هَمْدان، به ظلم و استبداد بر مردم می‌پردازد، اموال‌شان را غارت می‌کند و مردان قبیله را به قتل می‌رساند. وحشت و ناامیدی در میان مردم موج می‌زند و شرایط بحرانی شده است. در این میان، سوده بنت عماره، بانویی که به شجاعت و پایمردی در قبیله مشهور است، تصمیم می‌گیرد که باید دست به اقدامی بزند. ### پرده دوم: تصمیم شجاعانه و سفر به شام در جلسه‌ای که بزرگان قبیله به صورت مخفیانه برگزار می‌کنند، سوده تصمیم جسورانه‌ای می‌گیرد: او باید نزد معاویه برود و از ظلم کارگزارش شکایت کند. همه می‌دانند این سفر پر از خطر است و ممکن است جان سوده را به خطر بیندازد، اما او با اطمینان می‌گوید که تنها راه بازگرداندن عدالت و حفظ قبیله، این است که حق را از دشمن بخواهد. سفر سوده آغاز می‌شود. راحیل، کنیز نوجوان سوده، او را همراهی می‌کند. در این مسیر طولانی و پرمشقت، او با یادآوری خاطراتی از حضرت علی (ع) که مظهر عدالت و مهربانی بود، اراده‌اش را تقویت می‌کند. فیلم با فلاش‌بک‌هایی به زمانی بازمی‌گردد که سوده نزد امام علی (ع) شکایت برده و امام بدون توجه به مقام و قدرت خود، با احترام و محبت به دادخواهی او رسیدگی کرده است. در یکی از این فلاش‌بک‌ها، سوده یادآور می‌شود که حضرت علی (ع) حتی برای رسیدگی به درخواست او نماز خود را به تأخیر انداخت و با چشمانی پر از اشک نامه‌ای ساده و سرگشاده نوشت و او را به‌دست خودش فرستاد تا عدالت را برپا کند. این خاطرات، سوده را بیشتر مصمم می‌کند که از موضع خود در برابر معاویه کوتاه نیاید. ### پرده سوم: مواجهه با معاویه پس از روزها سفر، سوده به شام می‌رسد و در قصر معاویه حضور می‌یابد. معاویه ابتدا با نگاهی تحقیرآمیز از او استقبال می‌کند و به خوبی اشعار حماسی سوده در جنگ صفین را به خاطر دارد. معاویه که از جسارت حضور زنی از حامیان علی (ع) در دربارش هم شگفت‌زده و هم آزرده‌خاطر شده، با طعنه می‌پرسد: «تو همان نبودی که در صفین اشعاری سرودی که سپاه علی را به جنگیدن علیه من برانگیخت؟» سپس اشعار حماسی سوده را، که هنوز در خاطرش مانده، از سر استهزا بازگو می‌کند و در پایان، با نگاهی کنایه‌آمیز می‌گوید: «حال، برای چه آمده‌ای؟ چه می‌خواهی؟» سوده با آرامش پاسخ می‌دهد: «گذشته‌ها گذشت.» اما معاویه اصرار می‌کند که درباره تشویق برادرش به جنگ با سپاه شام سخن بگوید. سوده که خونسردی خود را حفظ کرده، سرانجام می‌گوید: «آری، راست می‌گویی. به راستی که موضع‌گیری و شجاعت برادرم و منزلت او هرگز فراموش نخواهد شد.» معاویه که از این صراحت شگفت‌زده شده، می‌کوشد با تهدید به مرگ و تطمیع، سوده را از موضعش عقب براند، اما سوده با شجاعت و استواری پاسخ او را می‌دهد. در یکی از صحنه‌های اوج داستان، معاویه از او درباره دلیل حمایت از حضرت علی (ع) و خاندان او می‌پرسد. سوده به آرامی می‌گوید که علی (ع) تنها کسی بود که عدالت را نه تنها در حرف بلکه در عمل معنا کرد و این عدالت را در تمام جوانب زندگی به کار گرفت. برای بیان عمق احترامش به حضرت علی (ع)، سوده در مقابل معاویه شعری را می‌خواند که در مدح امام علی (ع) سروده شده و از دفن شدن عدالت با دفن او سخن می‌گوید. شعر اصلی که سوده در این صحنه به زبان می‌آورد، به شرح زیر است: “صَلَّى الإلهُ عَلى روحٍ تَضَمَّنَهُ قَبرٌ، فأصبَحَ فيهِ العَدلُ مَدفونَا” “قَد حالَفَ الحَقَّ لا يَبغِي بِهِ بَدَلًا فَصارَ بِالحَقِّ و الإِيمَانِ مَقرونَا” ترجمه‌ی این اشعار چنین است: «درود خدا بر آن روح پاکی که وقتی در زیر خاک پنهان شد، عدالت نیز با او مدفون گردید. او با حق هم‌پیمان شد و هرگز آن را به چیزی نمی‌فروخت، بلکه همواره با حقیقت و ایمان همراه بود.» معاویه، که از این سخنان به خشم آمده، سوده را به مرگ تهدید می‌کند. اما سوده با آرامش و استواری، در چشمان او نگاه می‌کند و می‌گوید: «اگر عدالت تو را به خشم می‌آورد، بدان که ما به همین عدالت قسم خورده‌ایم.» ### پرده چهارم: چرخش در تصمیم معاویه سخنان سوده تأثیر عمیقی بر معاویه می‌گذارد و او که از اراده‌ی استوار این زن متعجب شده است، تصمیم می‌گیرد به ظاهر برای حفظ وجهه‌ی خود در برابر حاضران، دستور دهد تا بسر بن ارطات، کارگزارش، از ستم به مردم هَمْدان دست بردارد و اموالشان را بازگرداند. اما این دستور را تنها محدود به سوده و خانواده‌اش اعلام می‌کند. سوده، با جسارتی تحسین‌برانگیز، با صدایی بلند می‌گوید: «آیا عدالت تنها برای من است یا باید شامل تمام مردم هَمْدان شود؟» معاویه که از این سخن جسورانه به خشم آمده، می‌گوید که این خواسته تنها مخصوص اوست. سوده در برابر او می‌ایستد و می‌گوید: «اگر عدالت برای همه نیست، من از درخواست خود صرف نظر می‌کنم.» معاویه که نمی‌خواهد در میان اطرافیانش به ضعف و ستمگری متهم شود، ناچار می‌شود دستور دهد نامه‌ای بنویسند که حقوق تمام مردم هَمْدان را شامل شود و اموالشان به آنها بازگردد. ### پرده پنجم: بازگشت پیروزمندانه و روایت غدیر سوده با پیروزی به سمت هَمْدان بازمی‌گردد و در راه بازگشت، راحیل که از این پیروزی بسیار شادمان است، با هیجان می‌گوید: «بانوی من، با این همه تهدید چگونه توانستید این طور شجاعانه با معاویه صحبت کنید؟» سوده لبخندی می‌زند و به او نگاه می‌کند. او با لحنی سرشار از احترام و عشق به ولایت می‌گوید: «این سربلندی از ولایت امیرالمؤمنین است. تو یادت نیست، در روز غدیر یکی از بزرگان هَمْدان در کنار پیامبر (ص) حضور داشت. آن روز، پیامبر (ص) فرمودند: این پیام را حاضران به غائبان برسانند. و او نیز به محض بازگشت، پیام ولایت امیرالمؤمنین را به هَمْدان رساند و نور ولایت در دل ما ریشه گرفت و ما را در دو دنیا سربلند کرد.» کنیز با شوق می‌گوید: «همین عشق بود که شما را در صفین به پشتیبانی از امیرالمؤمنین (ع) واداشت. شما جان‌تان را برای او در طبق اخلاص گذاشتید.» سوده نگاهی عمیق به او می‌اندازد و می‌گوید: «اما بدان که در میان کسانی که پیام غدیر را شنیدند، زنی بود بی‌همتا. حمایت ما در صفین هیچ است در برابر ایستادگی و ایثار او. او پیام غدیر را نه فقط در خطبه‌هایش، که خانه به خانه و حتی تا پای جان زنده نگه داشت، در پایان نیز در راه به شهادت رسید. او کسی بود که در برابر بزرگ‌ترین دشمنان حق ایستاد و پرچم ولایت را بالا برد. اگر او را دیده بودی می‌دانستی که شجاعت به واقع چه معنایی دارد.» راحیل با حیرت می‌پرسد: «او که بود؟ مزارش کجاست؟ چرا تا به حال مرا با خود بر سر مزارش نبرده‌اید؟» سوده به دوردست خیره می‌شود و با احترام عمیق می‌گوید: «آن زن فاطمه (س) بود؛ بانویی که پیام غدیر را نه تنها با گفتار بلکه با ایثار و وصیتش برای همیشه زنده نگه داشت. او خواست که قبرش پنهان بماند، تا تاریخ بداند حق از آن چه کسانی بود و چه کسانی آن را پایمال کردند. این چند بیتی که امروز در برابر معاویه خواندم کجا، و آن ایثار کجا؟» **پایان** فیلم با صحنه‌ای از جاده‌ی بی‌انتهایی که سوده و راحیل در آن محو می‌شوند به پایان می‌رسد؛ جاده‌ای که نماد پیروی از عدالت و ولایت است و گواهی بر استقامت کسانی است که برای حق می‌ایستند و از هیچ ظلمی هراس ندارند.

رتبه دوم

هنرمند: محمد احسان بختیاری
ای فاطمه! ای نوری که از افق بی‌کران عصمت و طهارت بر دل‌های عاشقان تابیده‌ای! تو آن ستاره درخشان آسمان خلقتی که پرتو وجودت، زمین و زمان را سرشار از قداست کرد. خداوند تو را برگزید، همان‌طور که اراده فرمود تا از خاندان پاک پیامبر (ص) هرگونه پلیدی دور شود. تو تجسم آیه تطهیری، معنای پاکی که هیچ غبار زمان و زمین بر چهره تابناکت ننشسته است. ای بانوی نیایش و بندگی! شب‌های طولانی را در سکوت پر راز سجده‌هایت می‌گذراندی و زبانت به دعا برای دیگران گشوده بود. گویی دل مهربانت را برای همه آفریده بودند، برای غریبان و آشنایان، برای درماندگان و گنهکاران. چه آسمانی است مادری که فرزندش بگوید: مادرم هیچ‌گاه برای خود دعا نکرد. تو ای الگوی بی‌بدیل ایثار، راز بندگی را معنا بخشیدی. ای فاطمه، بانوی حکمت و معرفت! تو که از عمق جان، حقایق را شناختی و با زبان فصیحت، جهان را به حیرت واداشتی. خطبه‌ات، کلام خداوندی را در گوش جهانیان زمزمه کرد. تو معلمی بودی که در کلاس زندگی‌ات، زمین و آسمان شاگردانی خاموش شدند، تا درس عشق و حقیقت را از تو بیاموزند. ای همدم علی! چه رازها در مهر تو نهفته است. در نگاه پر از عشق تو، علی معنای آرامش یافت. چه زیبا گفت که تو بهترین یار او در طاعت خدا بودی. خانه کوچک تو، مدرسه عشق و ایثار بود، جایی که حسنین و زینب، درس مردانگی و صبوری را از مادری آسمانی آموختند. ای بانوی شجاعت! تو در زمانه ظلم، سکوت نکردی. برخاستی و صدای حق را در جهان طنین‌انداز کردی. خطبه‌هایت زلزله‌ای بود بر بنیان ظلم و جور. تو تنها بانوی میدان نبرد حق و باطل بودی، که با زبانت شمشیر کشیدی و با اراده‌ات بر ستمکاران غلبه کردی. ای بانوی ایثار! چه زیباست داستان آن شب عروسی، که لباس نو و زیبات را به نیازمندی بخشیدی. تو معنای حقیقی سخن خداوند شدی، آن‌گاه که فرمود: «ایثار می‌کنند، حتی اگر خود نیازمند باشند.» چه دل بزرگی داشتی که حتی در نیاز، دست رد بر خواهش دیگران نزدی. ای شفیعه روز جزا! پیامبر فرمود: تو نخستین کسی هستی که در قیامت وارد بهشت می‌شود. تو واسطه رحمت خدایی، مادری که شفاعتش نور امید گنهکاران است. چه مقامی بلندتر از آن که پل بین زمین و آسمان باشی، رحمت گسترده‌ای که هرگز پایان نمی‌پذیرد. ای فاطمه! ای بانوی نور و پاکی، ای جلوه کامل عبودیت و انسانیت! تو را چگونه وصف کنیم، که هر واژه در برابر عظمتت ناتوان است؟ ای چراغ هدایت، فروغ نامت را در دل‌هایمان جاودان کن و راه به سوی خدا را با نور عشق و شفاعتت برایمان روشن ساز.

رتبه سوم

هنرمند: سید حمید شریعت زاده
در سایه ایمان صحنه افتتاحیه: دعا در خاک دشت آرام است، اما در عمق این سکوت، تنش موج می‌زند. عبدالحسین زانو زده، صورتش روی خاک نرم گذاشته و لب‌هایش بی‌وقفه زمزمه می‌کنند: ــ «یا زهرا… بی‌بی جان، کمکمون کن… توکل به شماست.» اشک از چشمانش جاری است. دوربین آرام از صورت خاک‌آلود و لب‌های لرزانش به دست‌های محکم گره‌خورده‌اش می‌رود. صدای شلیک گلوله‌های پراکنده و نور منورهایی که گاه‌به‌گاه آسمان را می‌شکافند، به گوش می‌رسد. صداهای دوردست آرام‌تر می‌شود. عبدالحسین زمزمه می‌کند: ــ «یا زهرا… نشونمون بده…» دوربین به آرامی روی چهره او که به خاک چسبیده است زوم می‌کند و نور به تدریج کم می‌شود. پرده اول: مأموریت ناممکن شب تاریک و سرد است. عبدالحسین با گردانی کوچک از بسیجیان نوجوان و مردان مسن در راه است. هر قدمی که برمی‌دارند، سایه‌ مرگ رویشان سنگینی می‌کند. سید کاظم، فرمانده گروهان، با صدای آرام و مردد می‌گوید: ــ «حاجی، مطمئنی؟ دو گردان دیگه راه رو گم کردن… فقط ما موندیم.» عبدالحسین مکث می‌کند. نیم‌نگاهی به ستون نیروهای پشت سرش می‌اندازد. چهره‌هایشان در تاریکی پنهان شده، اما صدای نفس‌هایشان اضطراب‌شان را فاش می‌کند. ــ «سید، باید مطمئن باشیم. اگه این تانک‌ها رو نزدیم، فردا همین‌ها هزار نفر از بچه‌های ما رو خاک می‌کنن.» سید کاظم زمزمه کرد: ــ «ولی حاجی… آرپی‌جی به این تانک‌ها اثر نمی‌کنه. می‌دونی که…» عبدالحسین خیره به او گفت: ــ «اثر نمی‌کنه؟ به اسم زهرا (س) بزن، ببین اثر نمی‌کنه یا نه!» دقایقی بعد، ستون به نزدیکی خطوط دشمن می‌رسد. زمزمه‌ای میان نیروها می‌پیچد، انگار همه انتظار یک اتفاق ناگوار را دارند. ناگهان صدای شلیک منوری بلند می‌شود و آسمان مثل روز روشن می‌گردد. صدای فریادهای دشمن و شلیک‌های بی‌امان‌شان در فضا می‌پیچد. عبدالحسین فریاد می‌زند: ــ «هیچ‌کس شلیک نکنه! همه زمین‌گیر شید.» نیروها به خاک فرو می‌روند، اما گلوله‌های دشمن مثل باران می‌بارد. سید کاظم در گوشه‌ای خزیده و زیر لب دعا می‌کند: ــ «خدایا، خودت کمک کن…» اما نگاهی که به عبدالحسین می‌اندازد، پر از ناامیدی است. پرده دوم: توسل در دل تاریکی صدای شلیک‌ها آرام می‌شود. دشمن به اشتباه فکر کرده که گروه نفوذی را از بین برده است. سکوت بی‌پایانی بر دشت حکم‌فرما می‌شود. عبدالحسین به خاک زانو می‌زند. سرش را پایین می‌اندازد، چشمانش را می‌بندد و زمزمه می‌کند: ــ «یا زهرا… بی‌بی جان، ما رو به شما سپردن. نذار این بچه‌ها زیر آتیش دشمن برن…» اشک از چهره‌اش سرازیر می‌شود. لحظاتی بعد، سکوت درونش شکسته می‌شود. صدای آرام و ملکوتی یک زن در فضای ذهنش طنین می‌اندازد: ــ «فرمانده…» عبدالحسین نفسش بند می‌آید. گوش می‌دهد. ــ «به سمت راست برو. بیست و پنج قدم بشمار. همان‌جا بایست. نیروهایت را جمع کن. بعد چهل متر به عمق دشمن جلو برو.» لب‌های عبدالحسین می‌لرزد. زیر لب زمزمه می‌کند: ــ «بی‌بی جان، خودتونین؟ راه رو نشونم بدین…» صدا دوباره می‌آید: ــ «برو، فرمانده. ما کمکت می‌کنیم.» عبدالحسین نفس عمیقی می‌کشد. سرش را بلند می‌کند و با چهره‌ای روشن به سید کاظم نگاه می‌کند: ــ «سید، آماده‌ای؟» کاظم با تعجب می‌پرسد: ــ «چی؟ آماده برای چی؟» عبدالحسین با لبخندی آرام می‌گوید: ــ «دستور جدید داریم. به حرفم گوش کن.» پرده سوم: نبرد ایمان نیروها با دستورات عبدالحسین به سمت راست می‌روند و در سکوت کامل پیشروی می‌کنند. به یک معبر خاکی باریک می‌رسند که در میان سیم‌خاردارهای حلقوی دشمن پنهان شده است. کاظم با حیرت می‌گوید: ــ «حاجی… این راه اینجا چی کار می‌کنه؟» عبدالحسین پاسخی نمی‌دهد. تنها می‌گوید: ــ «به من اعتماد کن. حالا چهل متر جلو بروید.» نیروها آرام و بی‌صدا به پیشروی ادامه می‌دهند و به نزدیکی یک سنگر فرماندهی دشمن می‌رسند. عبدالحسین دستش را بلند می‌کند: ــ «آماده باشید. به اشاره من شلیک کنید.» سید آرپی‌جی‌زن، قبضه را آماده می‌کند. با صدای لرزان می‌گوید: ــ «حاجی، چیزی نمی‌بینم. چی رو بزنم؟» عبدالحسین آرام به آسمان نگاه می‌کند. لب‌هایش می‌لرزد و صدای پرطنینش بلند می‌شود: ــ «الله اکبر!» گلوله شلیک می‌شود و به نفربر فرماندهی دشمن برخورد می‌کند. انفجاری عظیم رخ می‌دهد و منطقه را روشن می‌کند. نیروها با فریاد «یا زهرا» به دشمن یورش می‌برند. تانک‌های T-72 یکی پس از دیگری منهدم می‌شوند. صحنه پایانی: دعا در خاک خورشید طلوع کرده است. دشت آرام است. عبدالحسین دوباره زانو زده، صورتش را روی خاک گذاشته و لب‌هایش آرام زمزمه می‌کنند: ــ «یا زهرا، بی‌بی جان، شکرت که ما رو تنها نگذاشتید…» دوربین از صورت خاک‌آلودش دور می‌شود و در افق محو می‌شود، جایی که دودهای باقی‌مانده از تانک‌های منهدم‌شده دشمن در آسمان شناور است. پایان