تصویر
رتبه اول
رتبه دوم
هنرمند: آقای امیررضا ضابط
رتبه سوم
هنرمند: خانم فاطمه جلالی
صوت
رتبه اول
رتبه دوم
رتبه سوم
ویدئو
رتبه اول
رتبه دوم
رتبه سوم
متن
رتبه اول
بسم اهلل الرحمن الرحیم
رشته های طالیی
سلیمان مردی هنرمند بود. شمشیرهایی که میساخت فقط برای جنگیدن نبودند. نشانه ای ااز شکوه صاحب
شمشیر بودند.
مأمون عباسی، خلیفه وقت، سفارش ساخت شمشیری خاص و بینظیر را به سلیمان داده بود. اما سلیمان که به
دلیل حساسیت و دقت بیش از حد در کارش، برای ساخت این شمشیر وقت بیشتری نیاز داشت، نتوانست در
موعد مقرر آن را به پایان برساند. این تأخیر، که از نگاه سلیمان ناشی از تعهدش به کیفیت کار بود، از سوی
مأموران حکومت به عنوان توهینی به خلیفه تلقی شد.
مأموران حکومت به خانه سلیمان هجوم آوردند. با خشونت و بیرحمی، اعضای خانواده او را به جرم خیانت به
خلیفه و تأخیر در انجام دستورش، بیدرنگ به قتل رساندند. سلیمان، که در آن لحظه در کارگاه خود مشغول کار
بود، با شنیدن خبر به خانه شتافت، اما تنها با پیکر بیجان عزیزانش روبرو شد. این واقعه وحشتناک، زندگی
سلیمان را از هم پاشید و او را در گردابی از خشم، اندوه و ناامیدی فرو برد.
سلیمان در یکی از کوچههای پرپیچ و خم نیشابور، جایی که سایه درختان چنار بلند بر روی دیوارهای خشتی و
کاهگلی خانهها افتاده بود، قدم میزد. هوا گرم و خشک بود، بوی خاک گرمشده در آفتاب ظهر و بوی عطر گلهای
یاس که از خانههای اطراف به مشام میرسید، در فضا پیچیده بود. باد مالیمی که از سمت دشتهای اطراف
میوزید، گرد و غبار خیابانها را به آرامی در هوا پراکنده میکرد و لبهی عبای نخی قهوهای سلیمان را به حرکت
در میآورد.
سلیمان عبای سادهای بر تن داشت که از نخهای دستباف بافته شده بود؛ عبایی که در روزهای سخت و پر از رنج،
به نوعی به او آرامش میبخشید. زیر نور خورشید تابستانی، عرق از پیشانیاش سرازیر بود و دستانش که از کار در
کارگاه شمشیرسازی زبر و خشن شده بودند، در زیر عبایش پنهان شده بود. چشمهایش هنوز نشانههایی از اندوه
و خشم را در خود داشت، اما درخشش ضعیفی از امید نیز در آنها دیده میشد.
کوچهها به بازار اصلی شهر منتهی میشدند؛ بازاری که قلب تپنده نیشابور بود. مغازههای کوچک و بزرگ با
سقفهای چوبی و دیوارهای آجری، در دو سوی بازار به چشم میخوردند. صدای چکشهایی که به آهن میخورد،
بوی ادویههای تند و شیرین، و بوی چرم دباغیشده که از مغازهها به مشام میرسید، همگی نشان از زندگیای
پرجنبوجوش و پرانرژی داشتند. اما سلیمان در این زندگی عادی و پرشور، تنها یک هدف داشت: رسیدن به
کاروان امام رضا.
سلیمان در میان انبوه جمعیتی که در کوچههای باریک و بازار شلوغ نیشابور گرد آمده بودند، به سختی راه میرفت.
هوا گرم و خشک بود و بوی خاک گرمشده در آفتاب ظهر و عطر گلهای یاس از خانههای اطراف، فضای شهر را
پر کرده بود. مردم از هر سوی شهر آمده بودند تا امام رضا را ببینند؛ چهرهای نورانی که نامش با رحمت و بزرگواری
گره خورده بود. هر کس به طریقی از محبت خود به امام رضا سخن میگفت. برخی نذر کرده بودند، برخی دیگر
قربانی آماده کرده بودند، و عدهای نیز در دل دعاهایی داشتند که میخواستند با دیدن امام برآورده شود.
در میان جمعیت، **علی، پیرمردی با ریش سفید و چشمانی کمسو**، به زحمت با عصای چوبی قدیمیاش
پیش میرفت. اشک در چشمانش حلقه زده بود و با دست لرزانش به سوی هودج امام رضا اشاره میکرد. او زیر
لب دعای شفای روح و قلبش را زمزمه میکرد، به این امید که نگاه امام آرامشی ابدی به دل پر از دردش ببخشد.
سلیمان عبای سادهای بر تن داشت که از نخهای دستباف بافته شده بود. زیر نور خورشید تابستانی، عرق از
پیشانیاش سرازیر بود و دستانش که از کار در کارگاه شمشیرسازی زبر و خشن شده بودند، در زیر عبایش پنهان
شده بود. در همین حال، **لیال، زنی جوان با چادری سیاه**، نوزاد تازه به دنیا آمدهاش را در آغوش گرفته و با
لبخندی عاشقانه به سمت امام رضا نگاه میکرد. او در دلش دعا میکرد که امام نوزادش را از بیماریهای آینده
حفظ کند و او را به انسانی صالح تبدیل نماید. لیال هر از گاهی سرش را پایین میانداخت و با خشوع، آیههایی از
قرآن را زیر لب میخواند.
کوچهها به بازار اصلی شهر منتهی میشدند؛ بازاری که قلب تپنده نیشابور بود. مغازههای کوچک و بزرگ با
سقفهای چوبی و دیوارهای آجری در دو سوی بازار به چشم میخوردند. صدای چکشهایی که به آهن میخورد،
بوی ادویههای تند و شیرین و بوی چرم دباغیشده، همگی نشانی از زندگی پرجنبوجوش و پرانرژی بازار داشتند.
**حسن، جوانی با لباسهای کارگری و دستانی زبر**، که هر روز در کارگاه سفالگری کار میکرد، با دیدن امام
رضا قلبش از شور و امید پر شد. او که نگران آیندهاش بود، با چشمانی پر از اشتیاق تصمیم گرفت به امام نزدیک
شود و از ایشان راهنمایی بخواهد.
سلیمان که تا آن لحظه در تردید و شک گرفتار بود، ناگهان با شنیدن صدای امام به آرامشی عمیق و روح انی
رسید. در همان حال، **زهرا، دختری کوچک با گیسوان بلند و چشمانی کنجکاو**، در میان جمعیت دست
مادرش را محکم گرفته بود و با چشمانی بزرگ و براق به سمت هودج امام نگاه میکرد. او هیچگاه تا به حال چنین
جمعیت عظیمی ندیده بود و حضور امام برایش شگفتانگیز بود. زهرا که هنوز معنای عمیق این لحظه را درک
نمیکرد، از مادرش پرسید چرا همه به سمت این مرد نورانی احترام میگذارند و اشک میریزند. مادرش با لبخندی
مهربان دست او را فشرد و گفت: »او امام ماست، فرشتهای از خدا.«
خورشید در اوج آسمان میدرخشید و سایههای کوتاه را بر زمین دوخته بود. هودج امام رضا در مقابل جمعیت
توقف کرد و سکوتی مقدس بر فضا حکمفرما شد. **ابراهیم، تاجر ثروتمند با لباسهای فاخر**، که لباسهای
گرانبهایی از پارچههای ابریشمی به تن داشت و دستبندی طالیی بر مچش میدرخشید، در ابتدا تنها برای
کنجکاوی به بازار آمده بود. اما با دیدن چهره نورانی امام و مشاهده عشق مردم، ناگهان در دلش احساس کوچکی
و فروتنی کرد. او که همیشه به ثروتش میبالید، حاال در برابر عظمت معنوی امام رضا، احساس حقارت میکرد.
بیآنکه متوجه شود، دست در جیبش برد و کیسهای از سکههای طال را به فقیرانی که در کنار راه ایستاده بودند،
بخشید.
در همین لحظات، **محمد، یک سرباز مامور خلیفه**، با زرهی براق و نیزهای بلند در دست، وظیفه حفاظت از
نظم و امنیت را بر عهده داشت. اما برخالف وظیفهاش، هر بار که به چهره امام نگاه میکرد، احساس ضعف و لرز
در دلش میافتاد. او به سختی میتوانست احساس احترام و خشوع در برابر امام را در خود سرکوب کند و هر بار
که به یاد دستورات خلیفه میافتاد، عرق سردی بر پیشانیاش مینشست. محمد، میان وظیفه و دلی که به سوی
امام کشیده میشد، گرفتار شده بود.
وقتی امام رضا حدیث »سلسله الذهب« را نقل کردند و به چشمان سلیمان نگاه کردند، تمام وجود او از نور و
آرامش پر شد. امام با صدایی آرام و مطمئن فرمودند: »سمعت ابی موسی بن جعفر، یقول: سمعت ابی جعفر بن
محمد، یقول: سمعت ابی محمد بن علی، یقول: سمعت ابی علی بن الحسین، یقول: سمعت ابی الحسین بن علی،
یقول: سمعت ابی علی بن ابیطالب، یقول: سمعت النبی صلی اهلل علیه و آله یقول: سمعت جبرئیل یقول: سمعت
اهلل جل جالله یقول: ال إله إال اهلل حصنی، فمن دخل حصنی امن من عذابی«. سپس امام مکثی کردند و جملهای
را اضافه نمودند: »بشروطها و انا من شروطها.«
سلیمان با شنیدن این سخنان و نگاه مستقیم امام رضا به او، احساس کرد که همهی خشم و یأس گذشتهاش با
این نور الهی ذوب شده و او را به راهی نو هدایت کرده است. با این احساس، به سمت یکی از یاران امام که نزدیک
به هودج ایستاده بود، رفت. در حالی که بوی گالب و عطر گلهای یاس در هوا پیچیده بود، سلیمان با صدایی
محکم و مطمئن گفت: »من سلیمان، شمشیرسازی از نیشابور هستم. سالهاست که شمشیرهایی ساختهام که هر
کدام داستانی دارند. اکنون میخواهم از این مهارت برای خدمتی بزرگتر استفاده کنم. اگر نیاز به شمشیرهایی
برای یاران امام رضا دارید، من آمادهام تا با جان و دل، بهترین شمشیرها را برایشان بسازم.«
در این لحظه، سلیمان با تصمیمی قاطع نشان داد که از گذشتهاش رها شده و به سوی آیندهای روشن و پرمعنا
قدم برداشته است. ماموران خلیفه با نگرانی و ترس به این صحنه نگاه میکردند، هراس از محبوبیت امام رضا و
عشق مردم به ایشان در دلهایشان بیشتر و بیشتر میشد. اما سلیمان، حاال با نوری که در دلش شعلهور شده بود،
به سوی راهی نو قدم برداشت؛ راهی که با ایمان و عشق به امام و خدمت به حقیقت و عدالت روشن شده بود.
سلیمان به سختی از میان انبوه جمعیت که در کوچههای باریک و بازار شلوغ نیشابور جمع شده بودند، عبور
میکرد. هوا گرم و خشک بود و بوی خاک گرمشده در آفتاب ظهر و عطر گلهای یاس از خانههای اطراف، فضای
شهر را پر کرده بود. هر گوشهای از بازار به زندگی پرجنبوجوش و پرانرژی میخورد، و مردم از هر سوی شهر
آمده بودند تا امام رضا را ببینند؛ چهرهای نورانی که نامش با رحمت و بزرگواری گره خورده بود. شور و شوقی
بیپایان در دلها موج میزد و این شور، فضای بازار را آکنده از احساسی معنوی کرده بود.
رتبه دوم
بسم اهلل الرحمن الرحیم
مقاله درخصوص تاثیر حضور امامرضا علیه السّالم در ایران بر شیعه شدن مردم ایران و گسترش محبت اهل بیت
بین مردم با رویکرد تاریخی تحلیلی و با نگاه آینده نگرانه برای مشخص شدن وظیفه و تکلیف ما نسبت به این
حضور تاریخی امام و امتداد راه ایشان بنویس
�� مقدمه
حضور امام رضا )علیهالسّالم( در ایران یکی از مهمترین وقایع تاریخی شیعه است که تأثیر عمیقی بر گسترش
تشیع و محبت اهل بیت )علیهمالسّالم( داشته است. این مقاله به بررسی چگونگی گسترش تشیع در ایران در
دوران حضور امام رضا )ع( و وظایف کنونی ما با نگاهی آیندهنگرانه میپردازد.
️�� زمینههای تاریخی حضور امام رضا )ع( در ایران
در سال ۲۰۱ هجری قمری، مأمون عباسی امام رضا )ع( را به ولیعهدی دعوت کرد تا از مشروعیت مذهبی ایشان
بهرهبرداری کند. امام رضا )ع( با آگاهی از نیت مأمون، دعوت را پذیرفتند و به خراسان سفر کردند. این سفر نقطه
عطفی در تاریخ تشیع ایران بود.
منابع:
– جعفریان، رسول. حیات فکری و سیاسی امامان شیعه. قم: انتشارات انصاریان، .۱378
️�� رویدادها و فعالیتهای امام رضا )ع( و گسترش تشیع در ایران
.۱ �� مناظرات علمی و مذهبی
مناظرات امام رضا )ع( با علمای ادیان مختلف، فرصت خوبی برای ترویج حقانیت تشیع بود. این مناظرات موجب
جذب بسیاری از بزرگان و دانشمندان به مذهب شیعه شد.
منابع:
– مفید، شیخ. االرشاد. ترجمه محمدباقر ساعدی. تهران: انتشارات اسالمی، .۱375
– صدوق، محمد بن علی. عیون اخبار الرضا )ع(. جلد .۲ قم: مؤسسه نشر اسالمی، ۱4۰4 ق.
.۲ �� تأسیس مراکز علمی و فرهنگی
امام رضا )ع( با تأسیس مراکز علمی و فرهنگی در خراسان، به تربیت شاگردان برجستهای پرداختند که بعدها به
ترویج تشیع در ایران کمک کردند.
منابع:
– محدثی، جواد. دانشنامه امام رضا )ع(. مشهد: بنیاد پژوهشهای اسالمی، .۱388
.3 ️❤ ترویج فرهنگ زیارت و ایجاد ارتباط عاطفی با مردم
حضور امام رضا )ع( در خراسان باعث ایجاد رابطه عاطفی و معنوی با مردم شد. زیارت حرم ایشان به عنوان یکی
از مظاهر مهم تشیع در ایران باقی مانده است.
منابع:
– کلینی، محمد بن یعقوب. الکافی. جلد .۱ تهران: دارالکتب اإلسالمیه، .۱365
.4 �� توسعه شبکه وکالت
امام رضا )ع( با تقویت شبکه وکالت، ارتباط بین خود و پیروانشان را در مناطق دوردست حفظ کردند و به گسترش
آموزههای تشیع کمک کردند.
منابع:
– جعفریان، رسول. تاریخ تشیع در ایران. تهران: نشر علم، .۱38۲
�� وظایف و تکالیف ما در قبال حضور امام رضا )ع(
وظیفه ما این است که آموزههای امام رضا )ع( را در زندگی خود به کار بندیم و این میراث ارزشمند را به نسلهای
آینده منتقل کنیم. گسترش فرهنگ زیارت و حمایت از مراکز علمی مرتبط با ایشان از جمله این وظایف است.
�� نگاه آیندهنگرانه به امتداد راه امام رضا )ع(
با بهرهگیری از آموزههای امام رضا )ع(، میتوانیم به حفظ و گسترش هویت شیعی و اسالمی در جامعه جهانی
کمک کنیم و نسلهای آینده را با این گنجینه ارزشمند آشنا سازیم.
✨ نتیجهگیری
حضور امام رضا )ع( در ایران تأثیر عمیقی بر گسترش تشیع و محبت اهل بیت )ع( داشت. امروز، وظیفه ما این
است که با حفظ و ترویج آموزههای ایشان، به ادامه راه نورانی ایشان کمک کنیم.
رتبه سوم
بسم اهلل الرحمن الرحیم
## عنوان: گرهگشا
### شخصیتها:
– **امیر**: جوانی ۲۵ ساله، دانشجوی مهندسی، با روحیهای مثبت و آرزوهای بزرگ.
– **مادر امیر**: زنی مهربان و بیمار، که به بیماری سرطان مبتال است و به شدت به اعتقادات مذهبی پایبند
است.
– **علی**: دوست امیر، جوانی پرانرژی و خوشمشرب که همیشه در کنار امیر است.
– **سارا**: دختر همکالسی امیر، باهوش و مستقل که به او کمک میکند.
– **دکتر نیکو**: استاد سختگیر امیر، که درسی چالشبرانگیز تدریس میکند.
– **کودک فلج**: کودکی که در حرم امام رضا شفا مییابد.
– **خادمان حرم**: افرادی که به امیر کمک میکنند و او را به حرم دعوت میکنند.
—
### صحنه :۱ کالس درس دانشگاه
**محل: کالس درس دانشگاه، روز**
*)امیر در کالس نشسته و دکتر نیکو در حال توضیح در مورد پروژه نهایی است. او به شدت نگران است و به
نمراتش نگاه میکند. صدای زنگ کالس به گوش میرسد.(*
**دکتر نیکو**: )با صدای جدی( این پروژه نمره نهایی شما را تعیین میکند. باید تمام تالش خود را بکنید.
)نگاهی به امیر میکند( امیر، تو باید بیشتر تالش کنی. نمراتت نشان میدهد که به اندازه کافی جدی نیستی.
*)امیر در دلش میگوید:(*
**امیر**: )به خود( نمیدانم چطور از پسش بر بیایم…
*)امیر به یاد بیماری مادرش میافتد و احساس ناامیدی میکند.(*
—
### صحنه :۲ خانه امیر، شب
**محل: خانه امیر**
*)امیر به خانه میآید. مادرش در حال استراحت روی تخت است و چهرهاش نشاندهندهی درد و رنج است. امیر
به او نزدیک میشود.(*
**امیر**: )نگران( سالم مادر، حالت چطوره؟
**مادر امیر**: )با لبخند ضعیف( خوبم پسرم، نگران من نباش. تو باید به درسهایت برسی.
*)امیر با ناامیدی به او نگاه میکند.(*
**امیر**: )با صدای لرزان( اما مادر، من به پول بیشتری برای درمانت نیاز دارم. اوضاع مالیمون خوب نیست.
*)مادرش دستش را بر روی دست امیر میگذارد و با محبت میگوید:(*
**مادر امیر**: )با صدای آرام( خدا همیشه به ما کمک خواهد کرد. تو باید به آیندهات فکر کنی.
*)امیر با غم به اتاقش میرود و به دیوار اتاقش نگاه میکند که پر از پوسترهای انگیزشی است.(*
—
### صحنه :۳ کافه دانشگاه، روز
**محل: کافه دانشگاه**
*)امیر و علی در حال صحبت هستند. علی سعی میکند امیر را تشویق کند.(*
**علی**: )با شوخی( نگران نباش، با هم میخونیم. تو میتونی از پسش بر بیای.
**امیر**: )با ناامیدی( اما من نمیدانم از کجا شروع کنم. )نگاهش را به فنجان میدوزد( احساس میکنم همه
چیز علیه من است.
**سارا**: )به جمع ملحق میشود( شاید بهتر باشد به جای موضوعات عادی، یک اثر هنری با مضمون احساسی
خلق کنی. مثالً میتوانی از بیماری مادر و عشق به او الهام بگیری.
*)امیر به فکر میافتد و چهرهاش کمی روشنتر میشود.(*
**علی**: )با هیجان( میتوانی از سبک پست مدرنیسم و سورئالیسم استفاده کنی. مثالً میتوانی تصویری از یک
درخت خشک بکشید که درختی پر از گل را در دل خود دارد. این نماد امید و زندگی است.
**سارا**: )با تأکید( یا میتوانی تصویری از خودت و مادرت بکشید که در دنیای خیالی در حال پرواز هستید.
این میتواند نشاندهندهی آرزوها و امیدهایت باشد.
*)امیر با امید به آنها نگاه میکند و به فکر میافتد.(*
—
### صحنه :۴ حرم امام رضا )ع(
**محل: حرم امام رضا )ع(**
*)امیر در حرم نشسته و با دل شکسته دعا میکند. نور مالیمی بر روی او میتابد و صدای زائران در فضا پیچیده
است. ناگهان صدای نقارهخانه به گوش میرسد.(*
**امیر**: )با صدای بلند( امام رضا، به من کمک کن. من به تو نیاز دارم. )چشمانش را میبندد و اشک در
چشمانش جمع میشود(
*)در همین حین، امیر متوجه کودکی فلج در کنج حرم میشود که به آرامی در حال تماشای حرم است. ناگهان،
صدای نقارهخانه به او میرسد و کودک به آرامی شروع به حرکت میکند.(*
**امیر**: )با شگفتی( چه اتفاقی دارد میافتد؟
*)کودک به آرامی از زمین بلند میشود و شروع به راه رفتن میکند. امیر با چشمانی پر از اشک به این صحنه
نگاه میکند.(*
**امیر**: )به خود( این معجزه است! امام رضا به او کمک کرد!
*)امیر تصمیم میگیرد این لحظه را در قالب یک تصویر شهودی تصویر کند که نشان از شفا پیدا کردن کودک
دارد.(*
—
### صحنه :۵ اتاق امیر، شب
**محل: اتاق امیر**
*)امیر در حال نقاشی است. او با اشتیاق و تمرکز تصویر کودک را در حال راه رفتن و مالقات با امام رضا میکشد.
نور مالیمی بر روی بوم میتابد و او احساس میکند که در حال خلق یک اثر خاص است.(*
**امیر**: )با خود( این تصویر باید نشاندهندهی امید و شفا باشد. )با دقت رنگها را انتخاب میکند(
*)امیر در حین نقاشی، به یاد مادرش میافتد و احساس میکند که این اثر میتواند به او کمک کند.(*
### صحنه :۶ روز تحویل آثار
**محل: دانشگاه، روز**
*)امیر با اضطراب در صف تحویل آثار ایستاده است. او به آثار دیگران نگاه میکند و احساس میکند که اثرش
کوچک و بیاهمیت است.(*
**دکتر نیکو**: )با صدای بلند( لطفاً آثار خود را تحویل دهید.
*)امیر با دلهره اثرش را تحویل میدهد. او به چهره دکتر نیکو نگاه میکند و در دلش دعا میکند.(*
—
### صحنه :۷ نتیجهگیری
**محل: دانشگاه، روز**
*)امیر در حال انتظار برای اعالم نتایج است. ناگهان دکتر نیکو به او نزدیک میشود.(*
**دکتر نیکو**: )با لبخند( امیر، اثر تو جزو موفقترین ایدهها بود. من آن را به آستان قدس رضوی معرفی
میکنم.
*)امیر با شگفتی و خوشحالی به او نگاه میکند.(*
**امیر**: )با صدای لرزان( واقعاً؟!
*)دکتر نیکو سرش را تأیید میکند و امیر در دلش شکرگزاری میکند.(*
—
### صحنه :۸ دعوت به حرم
**محل: حرم امام رضا )ع(**
*)امیر به حرم دعوت میشود. خادمان حرم به او نزدیک میشوند.(*
**خادم حرم**: )با احترام( امیر جان، ما از تو برای نقاشیات تشکر میکنیم. به عنوان تقدیر، میخواهیم تو را
به حرم دعوت کنیم.
*)امیر با شگفتی و خوشحالی به آنها نگاه میکند.(*
**امیر**: )با چشمان پر از اشک( واقعاً؟ این بزرگترین افتخار من است!
*)خادمان لباس خادمی به او میدهند و او با افتخار آن را میپوشد.(*
—
### صحنه :۹ خدمت در حرم
**محل: حرم امام رضا )ع(**
*)امیر با لباس خادمی در حال خدمت در حرم است. او احساس میکند که به آرزویش رسیده است.(*
**امیر**: )به خود( من در اینجا هستم تا به دیگران خدمت کنم. این بهترین حس دنیاست.
*)ناگهان یکی از خادمان به او نزدیک میشود و مقداری هدیه مالی به او میدهد.(*
**خادم**: )با لبخند( این هدیه از طرف امام رضاست. از تو به خاطر نقاشیات سپاسگزاریم.
*)امیر با خوشحالی و شگفتی به آنها نگاه میکند.(*
**امیر**: )با صدای لرزان( سپاسگزارم. این کمک به من و مادرم بسیار ارزشمند است.
—
### پرده آخر: سالها بعد
**محل: خانه امیر، روز**
*)امیر میانسال شده و در حال صحبت با پسرش، غالمرضا، است. غالمرضا با شور و شوق در حال صحبت است.(*
**غالمرضا**: )با هیجان( بابا، میخواهم خادم حرم امام رضا شوم!
**امیر**: )با لبخند( واقعاً؟ چرا اینقدر مشتاقی؟
**غالمرضا**: )با شوق( دیشب مادربزرگ گفت که خادمی حرم امام رضا بزرگترین افتخار در زندگی است.
*)امیر با چشمان پر از اشک به پسرش نگاه میکند و احساس میکند که این آرزو در نسل بعدی ادامه خواهد
یافت.(*
**امیر**: )با محبت( بله، پسرم. این افتخار بزرگی است. همیشه به یاد داشته باش که خدمت به دیگران و امام
رضا بزرگترین نعمت است.
*)پرده به آرامی پایین میآید و نور مالیمی بر روی آنها میتابد.(*
—
### پایان
این فیلمنامه داستانی احساسی و پرتعلیق از چالشها، دوستیها و موفقیتهای یک جوان ایرانی را روایت میکند
که با توسل به امام رضا )ع( و تالش خود بر مشکالتش غلبه میکند و به قدرت ایمان و دوستی پی میبرد. این
داستان نشاندهندهی امید، تالش و ایمان در مواجهه با چالشهای زندگی است