بسم اهلل الرحمن الرحیم
رشته های طالیی
سلیمان مردی هنرمند بود. شمشیرهایی که میساخت فقط برای جنگیدن نبودند. نشانه ای ااز شکوه صاحب
شمشیر بودند.
مأمون عباسی، خلیفه وقت، سفارش ساخت شمشیری خاص و بینظیر را به سلیمان داده بود. اما سلیمان که به
دلیل حساسیت و دقت بیش از حد در کارش، برای ساخت این شمشیر وقت بیشتری نیاز داشت، نتوانست در
موعد مقرر آن را به پایان برساند. این تأخیر، که از نگاه سلیمان ناشی از تعهدش به کیفیت کار بود، از سوی
مأموران حکومت به عنوان توهینی به خلیفه تلقی شد.
مأموران حکومت به خانه سلیمان هجوم آوردند. با خشونت و بیرحمی، اعضای خانواده او را به جرم خیانت به
خلیفه و تأخیر در انجام دستورش، بیدرنگ به قتل رساندند. سلیمان، که در آن لحظه در کارگاه خود مشغول کار
بود، با شنیدن خبر به خانه شتافت، اما تنها با پیکر بیجان عزیزانش روبرو شد. این واقعه وحشتناک، زندگی
سلیمان را از هم پاشید و او را در گردابی از خشم، اندوه و ناامیدی فرو برد.
سلیمان در یکی از کوچههای پرپیچ و خم نیشابور، جایی که سایه درختان چنار بلند بر روی دیوارهای خشتی و
کاهگلی خانهها افتاده بود، قدم میزد. هوا گرم و خشک بود، بوی خاک گرمشده در آفتاب ظهر و بوی عطر گلهای
یاس که از خانههای اطراف به مشام میرسید، در فضا پیچیده بود. باد مالیمی که از سمت دشتهای اطراف
میوزید، گرد و غبار خیابانها را به آرامی در هوا پراکنده میکرد و لبهی عبای نخی قهوهای سلیمان را به حرکت
در میآورد.
سلیمان عبای سادهای بر تن داشت که از نخهای دستباف بافته شده بود؛ عبایی که در روزهای سخت و پر از رنج،
به نوعی به او آرامش میبخشید. زیر نور خورشید تابستانی، عرق از پیشانیاش سرازیر بود و دستانش که از کار در
کارگاه شمشیرسازی زبر و خشن شده بودند، در زیر عبایش پنهان شده بود. چشمهایش هنوز نشانههایی از اندوه
و خشم را در خود داشت، اما درخشش ضعیفی از امید نیز در آنها دیده میشد.
کوچهها به بازار اصلی شهر منتهی میشدند؛ بازاری که قلب تپنده نیشابور بود. مغازههای کوچک و بزرگ با
سقفهای چوبی و دیوارهای آجری، در دو سوی بازار به چشم میخوردند. صدای چکشهایی که به آهن میخورد،
بوی ادویههای تند و شیرین، و بوی چرم دباغیشده که از مغازهها به مشام میرسید، همگی نشان از زندگیای
پرجنبوجوش و پرانرژی داشتند. اما سلیمان در این زندگی عادی و پرشور، تنها یک هدف داشت: رسیدن به
کاروان امام رضا.
سلیمان در میان انبوه جمعیتی که در کوچههای باریک و بازار شلوغ نیشابور گرد آمده بودند، به سختی راه میرفت.
هوا گرم و خشک بود و بوی خاک گرمشده در آفتاب ظهر و عطر گلهای یاس از خانههای اطراف، فضای شهر را
پر کرده بود. مردم از هر سوی شهر آمده بودند تا امام رضا را ببینند؛ چهرهای نورانی که نامش با رحمت و بزرگواری
گره خورده بود. هر کس به طریقی از محبت خود به امام رضا سخن میگفت. برخی نذر کرده بودند، برخی دیگر
قربانی آماده کرده بودند، و عدهای نیز در دل دعاهایی داشتند که میخواستند با دیدن امام برآورده شود.
در میان جمعیت، **علی، پیرمردی با ریش سفید و چشمانی کمسو**، به زحمت با عصای چوبی قدیمیاش
پیش میرفت. اشک در چشمانش حلقه زده بود و با دست لرزانش به سوی هودج امام رضا اشاره میکرد. او زیر
لب دعای شفای روح و قلبش را زمزمه میکرد، به این امید که نگاه امام آرامشی ابدی به دل پر از دردش ببخشد.
سلیمان عبای سادهای بر تن داشت که از نخهای دستباف بافته شده بود. زیر نور خورشید تابستانی، عرق از
پیشانیاش سرازیر بود و دستانش که از کار در کارگاه شمشیرسازی زبر و خشن شده بودند، در زیر عبایش پنهان
شده بود. در همین حال، **لیال، زنی جوان با چادری سیاه**، نوزاد تازه به دنیا آمدهاش را در آغوش گرفته و با
لبخندی عاشقانه به سمت امام رضا نگاه میکرد. او در دلش دعا میکرد که امام نوزادش را از بیماریهای آینده
حفظ کند و او را به انسانی صالح تبدیل نماید. لیال هر از گاهی سرش را پایین میانداخت و با خشوع، آیههایی از
قرآن را زیر لب میخواند.
کوچهها به بازار اصلی شهر منتهی میشدند؛ بازاری که قلب تپنده نیشابور بود. مغازههای کوچک و بزرگ با
سقفهای چوبی و دیوارهای آجری در دو سوی بازار به چشم میخوردند. صدای چکشهایی که به آهن میخورد،
بوی ادویههای تند و شیرین و بوی چرم دباغیشده، همگی نشانی از زندگی پرجنبوجوش و پرانرژی بازار داشتند.
**حسن، جوانی با لباسهای کارگری و دستانی زبر**، که هر روز در کارگاه سفالگری کار میکرد، با دیدن امام
رضا قلبش از شور و امید پر شد. او که نگران آیندهاش بود، با چشمانی پر از اشتیاق تصمیم گرفت به امام نزدیک
شود و از ایشان راهنمایی بخواهد.
سلیمان که تا آن لحظه در تردید و شک گرفتار بود، ناگهان با شنیدن صدای امام به آرامشی عمیق و روح انی
رسید. در همان حال، **زهرا، دختری کوچک با گیسوان بلند و چشمانی کنجکاو**، در میان جمعیت دست
مادرش را محکم گرفته بود و با چشمانی بزرگ و براق به سمت هودج امام نگاه میکرد. او هیچگاه تا به حال چنین
جمعیت عظیمی ندیده بود و حضور امام برایش شگفتانگیز بود. زهرا که هنوز معنای عمیق این لحظه را درک
نمیکرد، از مادرش پرسید چرا همه به سمت این مرد نورانی احترام میگذارند و اشک میریزند. مادرش با لبخندی
مهربان دست او را فشرد و گفت: »او امام ماست، فرشتهای از خدا.«
خورشید در اوج آسمان میدرخشید و سایههای کوتاه را بر زمین دوخته بود. هودج امام رضا در مقابل جمعیت
توقف کرد و سکوتی مقدس بر فضا حکمفرما شد. **ابراهیم، تاجر ثروتمند با لباسهای فاخر**، که لباسهای
گرانبهایی از پارچههای ابریشمی به تن داشت و دستبندی طالیی بر مچش میدرخشید، در ابتدا تنها برای
کنجکاوی به بازار آمده بود. اما با دیدن چهره نورانی امام و مشاهده عشق مردم، ناگهان در دلش احساس کوچکی
و فروتنی کرد. او که همیشه به ثروتش میبالید، حاال در برابر عظمت معنوی امام رضا، احساس حقارت میکرد.
بیآنکه متوجه شود، دست در جیبش برد و کیسهای از سکههای طال را به فقیرانی که در کنار راه ایستاده بودند،
بخشید.
در همین لحظات، **محمد، یک سرباز مامور خلیفه**، با زرهی براق و نیزهای بلند در دست، وظیفه حفاظت از
نظم و امنیت را بر عهده داشت. اما برخالف وظیفهاش، هر بار که به چهره امام نگاه میکرد، احساس ضعف و لرز
در دلش میافتاد. او به سختی میتوانست احساس احترام و خشوع در برابر امام را در خود سرکوب کند و هر بار
که به یاد دستورات خلیفه میافتاد، عرق سردی بر پیشانیاش مینشست. محمد، میان وظیفه و دلی که به سوی
امام کشیده میشد، گرفتار شده بود.
وقتی امام رضا حدیث »سلسله الذهب« را نقل کردند و به چشمان سلیمان نگاه کردند، تمام وجود او از نور و
آرامش پر شد. امام با صدایی آرام و مطمئن فرمودند: »سمعت ابی موسی بن جعفر، یقول: سمعت ابی جعفر بن
محمد، یقول: سمعت ابی محمد بن علی، یقول: سمعت ابی علی بن الحسین، یقول: سمعت ابی الحسین بن علی،
یقول: سمعت ابی علی بن ابیطالب، یقول: سمعت النبی صلی اهلل علیه و آله یقول: سمعت جبرئیل یقول: سمعت
اهلل جل جالله یقول: ال إله إال اهلل حصنی، فمن دخل حصنی امن من عذابی«. سپس امام مکثی کردند و جملهای
را اضافه نمودند: »بشروطها و انا من شروطها.«
سلیمان با شنیدن این سخنان و نگاه مستقیم امام رضا به او، احساس کرد که همهی خشم و یأس گذشتهاش با
این نور الهی ذوب شده و او را به راهی نو هدایت کرده است. با این احساس، به سمت یکی از یاران امام که نزدیک
به هودج ایستاده بود، رفت. در حالی که بوی گالب و عطر گلهای یاس در هوا پیچیده بود، سلیمان با صدایی
محکم و مطمئن گفت: »من سلیمان، شمشیرسازی از نیشابور هستم. سالهاست که شمشیرهایی ساختهام که هر
کدام داستانی دارند. اکنون میخواهم از این مهارت برای خدمتی بزرگتر استفاده کنم. اگر نیاز به شمشیرهایی
برای یاران امام رضا دارید، من آمادهام تا با جان و دل، بهترین شمشیرها را برایشان بسازم.«
در این لحظه، سلیمان با تصمیمی قاطع نشان داد که از گذشتهاش رها شده و به سوی آیندهای روشن و پرمعنا
قدم برداشته است. ماموران خلیفه با نگرانی و ترس به این صحنه نگاه میکردند، هراس از محبوبیت امام رضا و
عشق مردم به ایشان در دلهایشان بیشتر و بیشتر میشد. اما سلیمان، حاال با نوری که در دلش شعلهور شده بود،
به سوی راهی نو قدم برداشت؛ راهی که با ایمان و عشق به امام و خدمت به حقیقت و عدالت روشن شده بود.
سلیمان به سختی از میان انبوه جمعیت که در کوچههای باریک و بازار شلوغ نیشابور جمع شده بودند، عبور
میکرد. هوا گرم و خشک بود و بوی خاک گرمشده در آفتاب ظهر و عطر گلهای یاس از خانههای اطراف، فضای
شهر را پر کرده بود. هر گوشهای از بازار به زندگی پرجنبوجوش و پرانرژی میخورد، و مردم از هر سوی شهر
آمده بودند تا امام رضا را ببینند؛ چهرهای نورانی که نامش با رحمت و بزرگواری گره خورده بود. شور و شوقی
بیپایان در دلها موج میزد و این شور، فضای بازار را آکنده از احساسی معنوی کرده بود.